خودم هم درک نمی کنم....

 

 
نوشته شده در جمعه 5 مهر 1398برچسب:,ساعت 15:40 توسط Ani| |

 این وبلاگ ساخته نشده واسه ی جمله و عکس عاشقانه.

ساخته نشده واسه ی داستان های عاشقانه.

این وب تیریپ عاشقی نداره.

این یه وبلاگ متفاوته.

من اینجا داستان دنیای مجازی خودم رو مینویسم.

این دنیای مجازی باعث شد این حس خاص رو به آرتا پیدا کنم.

لطفا اگه خواستین بخونین،از شماره 1،یعنی مقدمه شروع کنین به بالا اومدن.

ممنون.راستی اگه دنبال آرتا یا امیرحسین میگردین و دنبال چتروم مورد علاقه ی من،بدونید اینه آدرسش"

mihanbaran.org

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1398برچسب:,ساعت 12:45 توسط Ani| |

 اشک توی چشمام حلقه زد

برای هزارمین بار پلک زدم تا مطمئن بشم درست میبینم.

از روم خارج شدم.تصمیم گرفتم دیگه روم نرم.رفتم توی اتاقم و گریه کردم.

واقعا فکر نمیکردم امیرحسین بهم خیانت کنه.اونم بی دلیل.

چند روز توی هم بودم که دوباره تصمیم گرفتم برم روم.

وقتی رفتم از آرتا پرسیدم چرا مقاممو گرفتی اونم گفت چون غیبت طولانی داشتی.

هیچی نگفتم.بازم بغض کردم.از آرتا پرسیدم امیر کجاست؟گفت میاد.

همون موقع به لیست کاربران برتر نگاه کردم و واسه ی آرتا اسم چندتا ناظر رو آوردم که تا حالا نیومده بودن.

اما آرتا گفت که اونا با اسم های دیگه میان.

گفتم باشه.گفتم من دیگه روم نمیام.

آرتا مخالفت نکرد.هر وقت میگفتم نمیام جلومو میگرفت ولی اینبار گفت هرجور راحتی.

اشکم در اومد و خارج شدم.شب دوباره رفتم روم و امیرحسین رو دیدم که آنلاینه...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:15 توسط Ani| |

 اسم پلیس روم،امیر حسین بود.البته همه بهش میگفتن امیر بجز من که بهش میگفتم عشقم.

امیر گفت که از برادر به آرتا نزدیکتره و از آرتا خواست که یه اتاق به اسم آنیتا و امیر بسازه.

من احساس میکردم این اولین دوستی مجازی ای هست که واسه خوش گذرونی انتخابش نکردم.

احساس میکردم واقعا عاشق امیرم.واقعا.

خلاصه با امیر حسین خوب بودم تا اینکه یه مشکل واسم پیش اومد.

خانوادم نمیدونستن من چت میکنم و از چت متنفر بودن.من یک بار ساعت سه نیمه شب داشتم با آیپد چت میکردم و همه خواب بودن.

همون موقع بابام از جلو اتاقم رد شد و رفت دستشویی.یه لحظه سکته کردم اما بابام رفت دوباره خوابید.

خیالم راحت شد همون موقع دیدم صدای گرومپ گرمپ میاد و بابام با قدم های سنگین و عصبانی داره میاد طرف اتاقم.

سریع برنامه رو بستم اما وقت نکردم تاریخچه رو پاک کنم و آیپد افتاد دست مامانم و فهمید من داشتم چت میکردم.

به بابام نگفت ولی دعوام کرد.از اون موقع دیگه نرفتم چت تا دوهفته.بعد که رفتم چت،اولین چیزی که دیدم این بود که واقعا مقام ناظریمو آرتا گرفته بود.

و بدترین صحنه این بود که اتاق امیر حسین و آنیتا شده بود امیر حسین و پریسا... 

نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت 17:42 توسط Ani| |

مهران،یه دوست دختر به اسم آتنا داشت.(بعدا توضیح میدم)

نمیدونم چرا ولی پلیس روم اومد توی خصوصی من و گفت آخ جون بالاخره راحت شدم.

منم گفتم به من چه.

تمام فکر و ذکرم شده بود مهران و آرتا.

یه دفعه آرتا اومد توی خصوصیم و ازم معذرت خواهی کرد.

منم پرسیدم بابت چی.آرتا گفت چون یه مدته باهات بد حرف میزنم.و یه بوس واسم داد.

منم کینه ام رو نسبت به آرتا کنار گذاشتم و باهاش خوب شدم.

اون توی بعضی موارد ازم دفاع میکرد و خلاصه سعی داشت منو خوشحال کنه-خوب من کوشولو بودم-

چند روز بعد پلیس روم توی عمومی هی شکلک گریه میداد.منم واسه اینکه خودم رو خوبه کنم،پیام خصوصی دادم گریه نکن.

خلاصه یکم حرف زدیم که یهو پلیس روم توی عمومی داد آنی دختر به این خوبی اینجا بود و من با پریسا دوست شدم.

یه لحظه ماتم برد.سنشو پرسیدم و فهمیدم فقط یک سال و چهار ماه ازم بزرگتره.

اونم سنمو پرسید و بهم درخواست دوستی داد.منم که تشنه ی این کارا،قبول کردم...

نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:58 توسط Ani| |

 خیلی ناراحت شدم.آرتا اون موقع توی روم نبود.

رفتم و از یکی از ناظرا پرسیدم.ناظره خندید و گفت که کار آرتا نبوده.

منم حسابی جوش آوردم و از روم خارج شدم.

چند روز بعد برگشتم و دیدم مقامم سر جاشه و دوباره ناظر شدم.

چند روز توی چتروم بودم که دوباره سر و کله ی مهند پیدا شد.

حالم داشت به هم میخورد.خداییش ازش متنفر بودم.خیلی راحت گفتم که مزاحممی و اینا.

خلاصه آرتا اومد توی چت خصوصی من و پرسید که عاشق مهندم یا نه.

منم گفتم به تو ربطی نداره.(آخه بعد از اینکه با پریسا قهر کرده بود با من بدرفتاری میکرد)

تا اینکه یه ناظر به اسم پلیس روم اومد و همون سوال رو کرد.منم گفتم نه و فقط عاشق مهرانم.

آمار پریسا ها توی روم زیاد بود.پلیس روم هم با یکی به اسم پریسا دوست بود.

چند روز بعد دیدم پلیس روم داره تو عمومی میگه بالاخره تموم شد.از دست پریسا راحت شدم...

نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت 16:55 توسط Ani| |

 من دیگه به میثم توجهی نداشتم.

هر از گاهی از آرتا سراغش رو می گرفتم.آرتا با من خیلی سرد شده بود.

خلاصه،من دیگه با چت خصوصی آرتا کاری نداشتم.

من و پریسا-دوست آرتا-خیلی هوای هم رو داشتیم.

من تقریبا همه ی رازهامو به پری میگفتم.تا اینکه  یک هفته پریسا غیب شد.

من به امتیاز کاربران برتر نگاه کردم و دیدم پریسا از مدیریت به کاربر ارشد نزول کرده.

کنجکاو شدم و از آرتا سوال کردم.آرتا هم با لحن خیلی تندی گفت که با پری به هم زده و پری دیگه نمیاد..

منم رفتم و به چتروم قبلیم سر زدم.اونجا کاربر ویژه بودم.

همون موقع بود که از سرپرست اونجا خوشم اومد.اسم کاربری سرپرست پسر خوب بود.

من هر کاری کردم اسمشو بهم نگفت اما بعدا فهمیدم اسمش محسنه و خلاصه آمارش رو گرفتم و فهمیدم آشنامونه.همون موقع قیدشو زدم.

من تا چند روز نرفتم چتروم.خیلی ترسیده بودم.

بعد از پنج روز که برگشتم روم آرتا،دیدم مقام ناظریم رو گرفته...

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 14:26 توسط Ani| |

 میثم از من خواهش کرد از جامعه ی مجازی فاصله بگیرم.

منم در حالیکه پشت سیستم گریه ام گرفته بود،بهش گفتم که نمیتونم.بهش گفتم جامعه ی مجازی معتادم کرده.

میثم گفت:پس توی جامعه مجازی به کسی دل نبند.

گفتم نمیتونم.گفتم این واسم یه عادت شده.

هرچقدر میثم بهم گفت نابود میشی،زندگیت تباه میشه گوش ندادم.

اما از اون به بعد میثم منو آبجی کوچولو صدا میزد-چون یه خواهر واقعی داشت که دقیقا همسن من بود-

بعد از اون روزی که میثم آفلاین شد،دیگه نیومد.نه توی چتروم دیدمش نه توی ایمیل...

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 13:6 توسط Ani| |

 وقتی میثم خارج شد،من عذاب وژدان گرفتم.نمیدونستم چطوری بگم برگرده.

یادم اومد میثم و آرتا خیلی به هم نزدیکن.

از آرتا پرسیدم که شماره میثمو داره یا نه و اون گفت داره.منم گفتم بگو برگرده وگرنه میرم.

آرتا هم به میثم اس داد و میثم اومد.یه چند بار تو چت خصوصی بهم گفت عشقم.

منم جوگیر شدم بهش گفتم عاشقت شدم.اونم ایمیلمو گرفت و چت های تقریبا سکسی من و میثم شروع شد.

آرتا وقتی فهمید من عاشق میثم شدم،حسابی جوش آورد.ولی اون موقع آرتا واسم بی ارزش بود.

میثم بیست سالش بود ولی هم بچه داشت،هم سیگار می کشید،هم تند تند مست میکرد.

یه بار که حالش خراب بود،پسردائیش با من چت کرد و همه ی رازهای میثم رو واسم گفت.

روز بعدش،میثم گفت که سنمو یادش رفته و دوباره سنمو پرسید.منم گفتم.

میثم وقتی یادش اومد من چند سالمه،شروع کرد به نصیحت کردن...

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 12:53 توسط Ani| |

 یه مدت از مهند خبری نبود تا اینکه یه چتروم جدید پیدا کردم که محیطش خیلی باحال بود.

مدیر های اونجا،آرتا و پریسا بودند.

آرتا و پریسا عاشق هم بودن.من آرتا رو خیلی دوست نداشتم.

آرتا به شخصی به نام میثم خیلی نزدیک بود.

گذشت و گذشت.من فقط به چتروم آرتا میرفتم.

رفتم و مهند رو هم آوردم توی چتروم آرتا عضو کردم.مهند هم مخ آرتا رو زد و آرتا منو ناظر کرد.

من خیلی خوشحال شدم.یه مدت با ناظریم حال کردم تا اینکه میثم ازم خواست یه کاربر رو تایید کنم.

خداییش بلد نبودم.میثم  کدم رو گرفت تا از طریق من،اون کاربر رو تایید کنه.

میثم هم با دختری به اسم پریسا بود.پریسای میثم ناظر بود.

به روز من و میثم دعوامون شد.میثم از من عذر خواهی کرد.من قبول نکردم و اونم خارج شد...

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:3 توسط Ani| |

 دوستم که اومد خونمون،قضیه ی محمد رو واسش تعریف کردم.

اونم نشست و شروع کرد به حرف زدن راجع دوستی و غیره.

خلاصه منو توی چتروم یاهو عضو کرد.اولش خیلی خوشم نیومد اما بعد از یه مدت معتاد شدم.

هر دفعه سراغ چتروم های جدید می رفتم و عضو میشدم.

تا اینکه خاله کوچیکه ی مامانم مُرد.دوتا بچه هم داشت.یه پسر یه دختر.

پسره اسمش مهران بود.تو نگاه اول عاشقش شدم.خداییش خوشگل و خوشتیپ بود.

یه کم که از مرگ خاله ی مامانم گذشت و بچه هاش آروم شدن،من به مهران نزدیک شدم.

به خواهر مهران هم گفتم که عاشق مهران شدم.اونم خیلی از اخلاق ها و علایق مهران رو واسم گفت.

خلاصه،رفتم توی یه چت روم دیگه عضو شدم و با احسان آشنا شدم.

وقتی احسان رو امتحان کردم،نارحت شد و بهم زدیم.

موبایل من سوخت و تا یه مدت بی موبایل بودم.

بعد رفتم و با یکی به اسم مهند دوست شدم.خیلی از مهند خوشم نمیومد.

همش لوس بازی در میاورد.هی میگفت من نمیتونم باهات ادامه بدم و اینا.

یه بار شمارمو خواست و منم شماره ی یه دوستامو به عنوان شماره ی خودم بهش دادم.

مهند منو به دوستم لو داد.شماره ی خونمونو از دوستم گرفت و... 

نوشته شده در یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:45 توسط Ani| |

 خلاصه،من و محمد حدودا شیش ماه با هم بودیم.

تا اینکه اومد دم مدرسه و منو دید.

من اهل اصفهان بودم.اون شیرازی بود.

شیش ماه که تموم،مامانم بهم شک کرد.تا یه مدت تموم کارامو زیر نظر داشت.

یه روز محمد قرار گذاشت بیاد دم مدرسه.

من واون فقط از دور همو میدیم.

مامانم هم همون روز اومد دنبالم.

همون موقع مامانم موبایلمو گرفت و کدم رو فهمید.

شماره موبایل محمد رو دید و بهش زنگ زد.محمد هم برداشت.

مامانمم مچم رو گرفت.تموم اس ام اس هامون رو خوند و موبایلم رو گرفت.

اینترنت رو هم واسم ممنوع کرد.

من تا هشت ماه بی گوشی و بی خبر از محمد بودم.

موبایلم رو که پس گرفتم،محمد اس ام اس داد ولی من از ترسم قبولش نکردم.

تا اینکه دوستم دوباره اومد...َ

نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:49 توسط Ani| |

 دوستان،من توی این وب،داستان احساسم به آرتا رو میگم.

داستان من از اونجایی شروع شد که دوستم اومد خونمون.

تا شب خونمون بود.اون به من اصرار کرد که یه اکانت گوگل بسازم.

خودش هم ساخت.من تا یه مدتی استفاده ی خیلی سالمی از اکانتم داشتم تا اینکه یه پسری منو اد کرد.

پسره خداییش خوشگل بود.اسمش محمد بود.این یه مدت با من چت کرد و مخم رو زد.بیست و یک سالشم بود.

خلاصه،من عاشقش شدم.شمارشو داد بهم و شمارمو گرفت.این اولین دوستی تلفنی من و محمد بود.

ادامه در پست بعدی.

 

نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:34 توسط Ani| |


Power By: LoxBlog.Com